من و آلزایمر ، سفرنامه ای متفاوت و خواندنی
تعریف راهنمای تور از زبان یکی از بهترین و با سابقه ترین راهنمایان انگلیسی زبان دفتر ایرانگردی و جهانگردی گشت تور خانم لیلا فرمانی
سفرنامه: من وآلزایمر
به واسطه این شغل در جوانی با مفهوم پیری آشنا شدم. ولی پدر بود که من را با آلزایمر در پیری آشنا کرد. مدت هاست که در خاطره های دور پدر هستم ولی در حافظه کوتاه مدت او جایی ندارم. مدت هاست که آرزو می کنم حافظه پدر به اندازه یک گفتگوی پدر و دختری همراهی کند ولی… تنها به این دلخوشم که اسمم جایی دراتصالات عصبی مغز پدر هنوز وجود دارد و این اسلوبان بود که در این سفر آمد تا با هم و با آلزایمر سفر کنیم .. روز اول عکسم را گرفت و به زبان صربی چیزی گفت. از همسرش پرسیدم چه می گوید؟ مکثی کرد و گفت: می پرسد الان این عکس خودش هست یا عکس خواهرش؟ و من همان لحظه فهمیدم که مکث همسرش حس درد مادرم را دارد.
وقتی دستش را گرفتم تا با هم از خیابان رد شویم به انگلیسی گفت متشکرم. همسرش می گفت که قبلا مهندس کامپیوتر بوده و می توانسته به زبان انگلیسی صحبت کند ولی الان ظاهرا همه چیز را فراموش کرده است. ما با هم شمردیم. وان، تو، تری و … با هم بارها و بارها تا ۳۰ شمردیم . واتز یور نیم؟ مای نیم ایز اسلوبان. کن یو اسپیک انگلیش؟ یس آی کن و ما بارها و بارها به کوری چشم آلزایمر به اندازه شمارش اعداد تا ۳۰ و پرسیدن نامش به انگلیسی با هم گفتگو کردیم. البته که او به زبان خودش خیلی با من حرف زد و من هم به فارسی هر آنچه دلم می خواست با پدر بگویم به او گفتم... او به من گفت که معنی اسمش مرد آزاد است ولی انسان آزادی وجود ندارد و این فقط یک شوخی است. او به من گفت که ما وقتی بستنی می خوریم و شاد هستیم شادی ما در عکسمان معلوم می شود.
به من گفت حتما باید به بلگراد بروم و او مرا به استادیوم فوتبال می برد تا با هم فوتبال ببینیم و من باید با صدای بلند آنها را تشویق کنم و او به من یاد خواهد داد که به داورها بگویم عوضی هستند. فقط باید حتما بلند داد بزنیم. ما بارها و بارها هر کدام به زبان خودمان با هم حرف زدیم ولی وقتی به انگلیسی از او پرسیدم خوب حالا اسم من چیست؟ پوزخندی زد و گفت اسلوبان. همسرش گفت: گاهی فرزندانمان را هم به یاد نمی آورد. و من گفتم: می دانم... و تور به پایان رسید... ما خداحافظی کردیم و من می دانستم که او دیگر دختری را که در عکس ها خواهد دید به یاد نخواهد اورد. امروز از همسرش پیامی دریافت کردم. امروز عکس من را به او نشان داده و پرسیده بود که این دختر را به یاد می آوری؟ و او گفته بود معلوم است. این همان دختری است که روسری داشت. خیلی خوشحال شدم از اینکه جایی در یاد او هستم؛ و چقدر ما زود همدیگر را فراموش می کنیم. انگار که آلزایمر داریم.
مطالب مرتبط: